بیدل دهلوی

جستجو در پـــــارک کوهــستان بـــرنــطین:

×

تبلیغات

درباره ما

امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته :
    بازدید ماه :
    بازدید کل :
    تعداد مطالب : 367
    تعداد نظرات : 40
    تعداد آنلاین : 14

    تماس با ما



    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت

جستجو

تبلیغات

نویسنده : علیرضا ذاکرپیشه بازدید :1795
بیدل دهلوی

تاريخ ارسال:دو شنبه 14 فروردين 1391 ساعت: 7:59
دیدگاه ها:نظرات()

بیدل دهلوی

میرزا عبدالقادر بیدل دهلوی در سال ۱۰۵۴ هجری قمری در ساحل جنوبی رودخانهٔ «گنگ» در شهر عظیم‌آباد پتنه (هند) به دنیا آمد. وی اصلاً از ترکان جغتایی بود. بیدل در بیشتر علوم حکمی تبحر داشت و با طریقهٔ صوفیه نیز آشنا بود. او ابتدا «رمزی» تخلص می‌کرد تا این که بنا به گفتهٔ یکی از شاگردانش هنگام مطالعهٔ گلستان سعدی از مصراع «بیدل از بی نشان چه جوید باز» به وجد آمد و تخلص خود را به «بیدل» تغییر داد. علاوه بر دیوان اشعار، آثاری در نثر دارد که از آن جمله می‌توان به رقعات، نکات و چهار عنصر اشاره کرد. وی در تاریخ چهارم صفر ۱۱۳۳ هجری قمری در دهلی درگذشت.



غزلیات



اي خيال قامتت آه ضعيفان را عصا
بر رخت نظاره‌ها را لغزش از جوش صفا
نشئه؟ صدخم شراب‌از چشم‌مستت‌غمزه‌اي
خونبهاي صد چمن از جلوه‌هايت يک ادا
همچوآيينه هزارت چشم حيران رو به‌رو
همچوکاکل يک‌جهان جمع‌پريشان درقفا
تيغ مژگانت به آب ناز دامن مي‌کشد
چشم مخمورت به‌خون تاک مي‌بندد حنا
ابروي مشکينت از بار تغافل‌گشته خم
مانده‌زلف سرکشت ز انديشه؟ دلها دوتا
رنگ خالت‌سرمه در چشم تماشا مي‌کند
گرد خطت مي‌دهد آيينه؟ دل را جلا
بسته بر بال اسيرت نامه؟ پرواز ناز
خفته در خون شهيدت جوش‌گلزار بقا
ازصفاي عارضت جان مي‌چکدگاه عرق
وز شکست‌طره‌ات دل‌مي‌دمد جاي‌صدا
لعل خاموشت‌گر از موج تبسم دم زند
غنچه‌سازد در چمن پيراهن ازخجلت قبا
از نگاهت نشئه‌ها باليده هر مژگان زدن
وز خرامت فتنه‌ها جوشيده از هر نقش پا
هرکجا ذوق تماشايت براندازد نقاب
گر جمالت عام سازد رخصت نظاره را
آخر از خود رفتنم راهي به فهم ناز برد
کيست گردد يک مژه برهم زدن صبرآزما
مردمک از ديده‌ها پيش از نگه‌گيرد هوا
سوختم چندانکه با خوي توگشتم آشنا
عمرها شد درهوايت بال عجزي مي‌زند
ناکجا پروازگيرد بيدل از دست دعا

********************


او سپهر و من‌کف خاک اوکجا و من‌کجا
داغم از سوداي خام غفلت و وهم رسا
عجز راگر در جناب بي‌نيازيها رهي‌ست
اينقدرها بس‌که تاکويت رسد فرياد ما
نيست برق جانگدازي چون تغافلهاي ناز
بيش از اين آتش مزن در خانه? آيينه‌ها
هرکه را الفت شهيد چشم مخمورت‌کند
نشئه انگيزد زخاکش‌گرد تا روز جزا
از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض
رنگ تمثالي مگر آيينه‌گردد توتيا
نيست در بنياد آتش خانه? نيرنگ دهر
آنقدر خاکسترکايينه‌اي گيرد جلا
زندگي‌محمل‌کش وهم دوعالم آرزوست
مي‌تپد در هر نفس صدکاروان بانگ درا
آرزو خون‌گشته? نيرنگ وضع نازکيست
غمزه درد دور باش و جلوه مي‌گويد بيا
هرچه‌مي‌بينم تپش‌آماده? صد جستجوست
زبن بيابان نقش پا هم نيست بي‌آوازپا
قامت او هرکجا سرکوب رعنايان شود
سرو راخجلت مگر درسايه‌اش داردبه پا
هرنفس صد رنگ مي‌گيرد عنان جلوه‌اش
تاکند شوخي عرق آيينه مي‌ريزد حيا
بال وپر برهم زدن بيدل‌کف‌افسوس بود
خاک نوميدي به فرق سعي‌هاي نارسا

********************

کرده‌ام باز به آن گريه? سودا، سودا
که ز هر اشک زدم بر سر دريا، دريا
ساقي‌امشب‌چه‌جنون ريخت‌به‌پيمانه? هوش
که شکستم به دل از قلقل مينا، مينا
محو اوگشتم و رازم به ملاء توفان‌کرد
هست حيراني عاشق لب‌گويا،‌گويا
داغ معماري اشکم‌که به يک لغزيدن
عافيتها شد ازين آبله برپا، برپا
دردعشقم من و خلوتگه رازم وطن است
گشته‌ام اينقدر از ناله? رسوا، رسوا
نذر آوارگي شوق هوايت دارم
مشت خاکي‌که دهد طرح به‌صحرا، صحرا
دل آشفته? ما را سر مويي درياب
اي سرموي توسرکوب ختنها تنها
دور انسان به ميان دو قدح مشترک است
تا چه اقبال‌کند جام لدن يا دنيا
تا تقاضا به ميان آمده‌، مطلب رفته‌ست
نيست غير ازکف افسوس طلبها، لبها
بيدل اين نقد به تاراج غم نسيه مده
کار امروزکن امروز، ز فردا، فردا

********************

جولان ما فسرد به زنجير خواب پا
واماندگي‌ست حاصل تعبير خواب پا
ممنون غفلتيم‌که بي‌منت طلب
ما را به ما رساند به شبگير خواب پا
واماندگي ز سلسله? ما نمي‌رود
چون جاده‌ايم يک رگ زنجير خواب پا
در هر صفت تلافي غفلت غنيمت است
تاوان ز چشم‌گير به تقصير خواب پا
نتوان به سعي آبله افسردگي‌کشيد
خشتي نچيده‌ايم به تعمير خواب پا
اظهار غفلت طلبم‌کار عقل نيست
نقاش عاجزست به تصوير خواب پا
آخر سري به عالم نورم کشيدن است
غافل ني‌ام چو سايه ز شبگير خواب پا
سامان آرميدگي موج‌گوهريم
ما را سري‌ست برخط تسخيرخواب پا
بيدل دلت اگرهوس آهنگ منزل است
ما و شکست‌کوشش وتدبير خواب پا

********************

آخرزفقر بر سر دنيا‌ زديم پا
خلقي‌ به جاه تکيه زد وما زديم پا
فرقي نداشت عز‌ت وخو‌اري‌درين بساط
بيدارشد غنا به طمع تا زديم پا
از اصل‌، دور ماند جهاني به ذوق فرع
ما هم يک آبگينه به خارا زديم پا
عمري‌ست‌ طعمه‌خوار هجوم ندامتيم
يارب چرا چوموج به دريا زديم پا
زين مشت پرکه رهزن آرام‌کس مباد
برآشيان الفت عنقا زديم پا
قدر شکست‌دل نشناسي ستمکشي‌ست
ما بي‌خبربه ريزة مينا زديم پا
طي شد به وهم عمرچه دنيا چه‌آخرت
زين يک نفس تپش به‌کجاها زديم پا
مژگان بسته سير دو عالم خيال داشت
از شوخي نگه به تماشا زديم پا
شرم سجود او عرقي چند سازکرد
کز جبهه سودني به ثريا زديم پا
واماندگي چو موج‌گهر بي‌غنا نبود
بر عالمي ز آبله? پا زديم پا
چون اشک شمع در قدم عجز داشتيم
لغزيدني‌که بر همه اعضا زديم پا
بيدل ز بس سراسراين دشت‌کلفت است
جزگرد برنخاست به هرجا زديم پا

********************

به دعوت هم‌کسي راکس نمي‌گويد بيا اينجا
صداي نان شکستن‌گشت بانگ آسيا اينجا
اگربااين نگوبيهاست خوان جود سرپوشش
ز وضع تاج برکشکول مي‌گريدگدا اينجا
فلک در خاک پنهان‌کرد يکسر صورت آدم
مصورگرده‌اي مي‌خواهد از مردم گيا اينجا
عيار ربط الفت ديگر از ياران‌که مي‌گيرد
سر وگردن چوجام وشيشه است ازهم جدا اينجا
جهان نامنفعل‌گل‌کرد، اثر هم موقعي دارد
عرق‌واري به روي‌کس نمي‌شاشد حيا اينجا
ز بي‌مغزي شکوه سلطنت شد ننگ‌کناسي
به‌جاي استخوان‌گه خورده مي‌ گردد هما اينجا
که مي‌آرد‌ پيام دوستان رفته زين محفل
مگر از نقش پايي بشنويم آواز پا اينجا
غبار صبح ديدي شرم‌دار ز سير اين‌گلشن
ز عبرت خاک بر سرکرده مي‌آيد هوا اينجا
اگر در طبع غيرت ننگ اظهار غرض باشد
کف پا کند سرکوبي دست دعا اينجا
طرب عمري‌ست با سازکدورت برنمي‌آبد
سياهي پيشتاز افتاد ز رنگ حنا اينجا
روم درکنج تنهايي زماني واکشم بيدل
که‌از دلهاي پر در بزم‌صحبت نيست جا اينجا

********************

صبح پيري اثر قطع اميد است اينجا
تار و پودکفنت موي سفيد است اينجا
ساز هستي قفس نغمه? خودداري نيست
رم برق نفسي چند نشيد است اينجا
جلوه بيرنگي و نظاره تماشايي رنگ
چمن‌آراست قديمي که‌جديد است‌اينجا
نقشي از پرده? درد ا‌ست گشاد دو جهان
هر شکستي‌که بود، فتح نويد است اينجا
غنچه? وا شده مشکل‌که دلي نگشايد
بستگي چون رود ازقفل‌،‌کليد است اينجا
مرگ تسکين ندهد منتظر وصل تو را
پاي تا سر زکفن چشم سفيد است اينجا
تخم‌گل ريشه طراز رگ‌سنبل نشود
هم‌درآنجاست‌سعيدآنکه سعيداست‌اينجا
مگذر از رنگ‌که آيينه? اقبال صفاست
دود برچهره? آتش شب‌عيد است اينجا
جهد تعطيل صفت نقص‌کمال ذاتست
يا بگويا بشنوگفت و شنيد است اينجا
در جنون‌حسرت عيش دگراز بيخبري‌ست
موي ژوليده‌همان سايه? بيد است اينجا
زين چمن‌هر رگ‌گل دامن‌خون‌آلودي‌است
حيرتم‌کشت ندانم‌که شهيد است اينجا
بوي يأًس از چمن جلوه? امکان پيداست
دگر اي بيدل غافل چه اميد است اينجا

********************

جوش اشکيم وشکست آيينه‌دار است اينجا
رقص هستي همه‌دم شيشه سوار است اينجا
عرصه? شوخي ما گوشه? ناپيدايي‌ست
هرکه روتافت به آيينه دچار است اينجا
عافيت چشم ز جمعيت اسباب مدار
هرقدر ساغر و ميناست خمار است اينجا
به غرور من وماکلفت دلها مپسند
اي جنون تاز نفس آينه زار است اينجا
نفي خود مي‌کنم اثبات برون مي‌آيد
تا به‌کي رنگ توان باخت بهار است‌اينجا
هرچه آيد به نظر آن طرفش موهوم است
روز شب صورت پشت و رخ‌کار است اينجا
سايه‌ام باکه دهم عرضه سيه‌بختي خويش
روز هم آينه‌دار شب تار است اينجا
دامن چيده در اين دشت تنزه دارد
خاک صيادگل از خون شکار است اينجا
زندگي معبدشرمي ست چه طاعت چه‌گناه
عرق جبهه همان سبحه شماراست‌اينجا
عشق مي‌داند و بس قدرگرانجاني من
سنگ شيرازه? اجزاي شرار است اينجا
چند بيدل به هوا دست وگريبان بودن
جيبت ازکف ندهي دامن يار است‌اينجا

********************

کسي در بندغفلت‌مانده‌اي چون من‌نديد اينجا
دو عالم يک درباز است و مي‌جويم‌کليد اينجا
سرا‌غ منزل مقصد مپرس ازما زمينگيران
به سعي نقش پا راهي نمي‌گردد سفيد اينجا
تپيدن ره ندارد در تجليگاه حيراني
توان‌گر پاي تا سراشک شد نتوان چکيد اينجا
زگلزارهوس تا آرزوبرگي به چنگ آرد
به مژگان عمرها چون ريشه مي‌بايد دويد اينجا
تحيرگر به چشم انتظار ما نپردازد
چه وسعت مي‌توان چيدن زآغوش اميد اينجا
ترشرويي ندارد يمن جمعيت در اين محفل
چو شير اين سرکه‌ات از يکدگر خواهد بريد اينجا
به دل نقشي نمي‌بنددکه با وحشت نپيوندد
نمي‌دانم‌کدامين بي‌وفا آيينه چيد اينجا
مر از بي‌بري هم راحتي حاصل نشد، ورنه
بهار سايه‌اي رنگينتر ازگل داشت بيد اينجا
گواه‌کشته? تيغ نگاه اوست حيراني
کفن بردوشي بسمل بود چشم سفيد اينجا
کفن در مشهد ما بينوايان خونبها دارد
ز عرياني برون آ گر تواني شد شهيد اينجا
هجوم درد پيچيده‌ست هستي تا عدم بيدل
تو هم‌گرگوش داري ناله‌اي خواهي‌شنيد اينجا

********************

به مهر مادرگيتي مکش رنج اميد اينجا
که خونها مي‌خورد تا شير مي‌گردد سفيد اينجا
مقيم نارسايي باش پيش از خاک گرديدن
که‌سعي هردوعالم چون عرق خواهد چکيد اينجا
محيط از جنبش هر قطره‌صد توفان جنون دارد
شکست رنگ امکان بود اگر يکدل تپيد اينجا
گداز نيستي از انتظارم برنمي‌آرد
ز خاکستر شدن‌گل مي‌کند چشم سفيد اينجا
ز ساز الفت آهنگ عدم در پردة‌گوشم
نوايي مي‌رسدکز بيخودي نتوان شنيد اينجا
درين محنت‌سرا آيينه? اشک يتيمانم
که در بي‌دست و پايي هم مرا بايد دويد اينجا
کباب خام سوز آتش حسرت دلي دارم
که هرجا بينوايي سوخت دودش سرکشيد اينجا
نياز سرکشان حسن آشوبي دگر دارد
کمينگاه تغافل شد اگر ابرو خميد اينجا
تپشهاي نفس ز پردة تحقق مي‌گويد
که تا از خود اثر داري نخواهي آرميد اينجا
بلندست آنقدرها آشيان عجز ما بيدل
که بي‌سعي شکست بال و پر نتوان رسيد اينجا

********************

کجا الوان نعمت زين بساط آسان شود پيدا
که آدم ازبهشت آيد برون تا نان شود پيدا
تميز لذت دنيا هم آسان نيست اي غافل
چوطفلان خون‌خوري يک‌عمر تادندان شودپيدا
سحرتا شام بايد تک زدن چون آفتاب اينجا
که خشکاري به چشم حرص اين انبان شود پيدا
سحاب‌کشت ما صد ره شکافد چشم‌گريانش
که‌گندم يک تبسم با لب خندان شود پيدا
تلاش موج درگوهر شدن اميد آن دارد
که‌گرد ساحلي زبن بحر بي‌پايان شود پيدا
جنون هم جهدها بايدکه دامانش به چنگ افتد
دري صد پيرهن تا پيکر عريان شود پيدا
عيوب آيد برون تاگل‌کند حسن‌کمال اينجا
کلف بي‌پرده‌گردد تا مه تابان شود پيدا
پريشان است از بي‌التفاتي‌، سبحه? الفت
ز دل بستن مگر جمعيت باران شود پيدا
امان خواه ازگزند خلق درگرم اختلاطي‌ها
که عقرب بيشتر در فصل تابستان شود پيدا
بناي وحشت اين کهنه منزل عبرتي دارد
که صاحبخانه‌گر پيدا شود مهمان شود پيدا
زپيدايي به نام محض چون عنقا قناعت‌کن
فراغ اينجاکسي داردکزين عنوان شود پيدا
چوصبح آن به که‌گم‌باشد نفس درگرد معدومي
وگر پيدا تواند گشت بال‌افشان شود پيدا
درين صحرا به وضع خضر بايد زندگي‌کردن
نگردد گم کسي کز مردمان پنهان شود پيدا
حريف‌گوهر ناياب نبود سعي غواصان
مگر اين کام دل از همت مردان شود پيدا
خيالات پري بي‌شيشه نقش طاق نسيان‌کن
محال است‌اينکه‌هرجاجسم‌گم شدجان شودپيدا
تماشاگاه عبرت پا به دامن سير مي‌خواهد
نگه مي‌بايد اينجا توام مژگان شود پيدا
رديف بار دنيا رنج عقبا ساختن بيدل
زگاو و خر نمي‌آيد مگر انسان شود پيدا

********************

پريشان نسخه‌کرد اجزاي مژگان تر ما را
چه‌مضمون است درخاطر نگاهت‌حيرت‌انشا را
نگردد مانع جولان اشکم پنجه? مژگان
پر ماهي نگيرد دامن امواج دريا را
نه‌از عيش‌است‌اگر چون‌شيشه? مي قلقل آ‌هنگم
شکست دل صلايي مي‌زند رنگ تماشا را
سراغ کاروان دردم از حالم مشو غافل
ببين داغ دل و درياب نقش پاي غمها را
نبندي بردل آزاد نقش تهمت حسرت
که پيش از بيخودي مستان تهي‌کردند مينا را
شکوه‌کبرياي او ز عجز ما چه مي‌پرسي
نگه جز زيرپا نبود سر افتادة ما را
نمي‌سازد متاع هوش با يوسف خريداران
مدم افسون خودداري نگاه جلوه سودا را
مقام ظالم آخر بر ضعيفان است ارزاني
که چون آتش زپا افتد به خاکستر‌دهد جا را
غبار ماضي و مستقبل از حال تو مي‌جوشد
در امروز است‌گم‌گر واشکافي دي و فردا را
به‌هوش آتا به اين آهنگ مالم‌گوش تمييزت
که در چشم غلط‌بينت چه پنهاني‌ست پيدا را
به‌اين‌کثرت‌نمايي غافل ازوحدت مشو بيدل
خيال آيينه‌ها درپيش دارد شخص تنها را

********************

جز پيش ما مخوانيد افسانه? فنا را
هرکس نمي‌شناسد آواز آشنا را
از طاق و قصر دنياکز خاک وخشت چينيد
حيف‌است پست‌گيريد معراج پشت پا را
چشم طمع مدوزيد برکيسه? خسيسان
باورنمي‌توان داشت سگ نان دهد گدا را
روزي‌دو زين بضاعت‌مردن کفيل‌هستي‌ست
برگ معاش ماکرد تقديرخونبها را
در چشم‌کس‌ نمانده‌ست‌گنجايش مروت
زين خانه‌ها چه مقدار تنگي‌گرفت جا را
از دستبرد حاجت نم در جبين نداريم
آخرهجوم مطلب شست ازعرق حيا را
جز نشئه? تجرد شايسته? جنون نيست
صرف بهار ماکن رنگي زگل جدا را
تا زنده‌ايم بايد در فکر خويش مردن
گردون بي‌مروت برماگماشت ما را
آهم‌ز نارسايي شد اشک و با عرق ساخت
پستي‌ست‌گر خجالت شبنم‌کند هوا را
بيکاري آخرکار دست مرا به خون بست
رنگين نمي‌توان‌کرد زين بيشتر حنا را
دست در آستينم بي‌دامن غنا نيست
صبح است با اجابت نامحرم دعا را
از هرکه خواهي امداد اول تلافي‌اش‌کن
دستي گر نداري زحمت مده عصا را
خاک زمين آداب‌گر پي سپر توان‌کرد
اي تخم آدميت بر سرگذار پا را
هنگام شيب بيدل‌کفر است شعله‌خويي
محراب‌کبر نتوان‌کردن قد دوتا را

********************

خط آوردي و ننوشتي برات مطلب ما را
به خودکردي دراز آخر زبان دود دلها را
هوايت نکهت‌گل راکند داغ دل‌گلشن
تمنايت نگه در ديده خون سازد تماشا را
سفيد از حسرت اين انتظار است استخوان من
که يارب ناوکت درکوچه? دل‌کي نهد پا را
غبار رنگ ما از عاجزي بالي نزد ورنه
شکست طره‌ات عمري‌ست پيدامي‌کند مارا
حريف وحشت دل ديده? حيران نمي‌گردد
گهر مشکل فراهم آورد اجزاي دريا را
سخن تادر جهان باقي‌ست از معدومي آزادم
زبان‌گفتگوها بال پروازست عنقا را
خزان چهره بس باشد بهارآبروي مسن
گواه فتح دل دارم شکست رنگ سيما را
بلند وپست خار راه عجز ما نمي‌گردد
به‌پهلو قطع‌سازد سايه چندين‌کوه‌و صحرا را
الهي از سر ماکم نگردد سايه? مستي
که بي‌صهبا به پيشاني سجودي نيست مينا را
به بزم وصل از شوق فضول ايمن ني‌ام بيدل
مبادابرام‌، تمهيد تغافل گردد ايما را

********************

نگاه وحشي ليلي چه افسون‌کرد صحرا را
که‌نقش پاي آهو چشم‌مجنون‌کرد صحرارا
دل از داغ محبت‌گر به اين ديوانگي بالد
همان‌يک‌لاله‌خواهدطشت‌پرخون‌کرد‌صحرارا
بهار تازه‌رويي حسن فردوسي دگر دارد
گشاد جبهه رشک ربع مسکون‌کرد صحرا را
به پستي در نماني‌گر به آسودن نپردازي
غبارپرفشان هم دوش‌گردون‌کرد صحرا را
دماغ اهل مشرب با فضولي برنمي‌آيد
هجوم اين عمارتها دگرگون‌کرد صحرا را
ز خودداري ندانستيم قدر عيش آزادي
دل غافل به‌کنج خانه مدفون‌کرد صحرا را
ندانم گردباد از مکتب فکرکه مي‌آيد
که‌اين يک مصرع پيچيده موزون‌کردصحرارا
به قدر وسعت است آماده استعداد ننگي هم
بلندي ننگ چين بردامن افزون‌کرد صحرارا
غبارم را ندانم در چه عالم افکند يارب
غم آزاديي‌کز شهر بيرون‌کرد صحرا را
به‌کشتي از دل مأيوس بايد بگذرم بيدل
شکست‌اين‌آبله‌چندان‌که‌جيحون‌کردصحرا را

********************

به خاک تيره آخر خودسريها مي‌برد ما را
چو آتش‌گردن‌افرازي ته پا مي‌برد ما را
غبار حسرت ما هيچ ننشست اززمينگيري
که‌هرکس مي‌رود چون‌سايه از جامي‌برد مارا
ندارد غارت ما ناتوانان آنقدرکوشش
غباريم وتپيدن ازکف ما مي‌برد ما را
به‌گلزاري‌که شبنم هم اميد رنگ بو دارد
نگاه هرزه جولان بي‌تمنا مي‌برد ما را
گر از دير وارستيم شوق‌عبه پيش آمد
تک وپوي نفس يارب‌کجاها مي‌برد ما را
به يستيهاي آهنگ هلب خفته‌ست مفراجي.
نفس‌گر واگذارد، تا مسيحا مي‌برد ما را
در آغوش خزان ما دو عالم رنگ مي‌بازد
ز خود رفتن به‌چندين جلوه يک‌جا مي‌برد مارا
گسستن نيست آسان ربط الفتهاي اين محفل
چو شمع آتش عناني رشته برپامي‌برد ما را
دکان‌آرايي هستي‌گر اين خجلت‌کند سامان
عرق تا خاک گرديذن به دريا مي‌برد ما را
اگر عبرت ره تحقيق مطلب سرکند بيدل
همين يک پيش پا ديدن به عقبا مي‌برد ما را

********************
 


می پسندم نمی پسندم
بخش نظرات

برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







ارتباط با مدیر

پشتيباني آنلاين

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب کل مطالب : 367
کل نظرات کل نظرات : 40
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین افراد آنلاین : 14
تعداد اعضا تعداد اعضا : 3

آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز بازدید امروز :
بازدید دیروز بازدید دیروز :
ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 0
ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 0
آي پي امروز آي پي امروز : 0
آي پي ديروز آي پي ديروز : 0
بازدید هفته بازدید هفته :
بازدید ماه بازدید ماه :
بازدید سال بازدید سال :
بازدید کلی بازدید کلی :

اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی آی پی : 3.133.139.105
مرورگر مرورگر :
سیستم عامل سیستم عامل :
تاریخ امروز امروز :

ورود کاربران

نام کاربری
رمز عبور

» رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری

تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پارک کوهستان برنطین و آدرس berentinpark21.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



cache01last1450000786